۸ روز از سال ۸۴ هم گذشت و گذشت زمان، اونم با این سرعت

  منو به یاد یه چیز میندازه

اونم لحظه ی تلخ خداحافظی از عسل بانو

تا چند روز دیگه کلاس های دانشگاه هم شروع میشه
 
و من باید برم به غربت برای درس خوندن

۲سال قبل که دانشگاه قبول نشده بودم ناراحت بودم از اینکه دانشگاه قبول

نشدم و حالا که قبول شدم، پشیمون شدم

نمیدونم چه جوری باید با این یکی کنار بیام، چون توی این مدت سابقه نداشته
 
من توی هفته، کمتر از ۵ بار عسل بانو رو ببینم

ولی تا چند وقت دیگه من هستم، خدای من و یه سکوت تلخ و مرگبار





برای من بنویسید

برای من و لحظه های غریب و از دست رفته

برای من که در تنهایی خود شکوفه زده ام

من آماده زندگیم اما در حال پژمردن

«سکوت تلخ» مرا با زبان نگاه بخوانید

و مرا عاشقانه بپذیرید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد