« و همه با هم همه چیز را فراموش میکنیم... حتی عشق... »


یا تو یا هیچکس

 من همان انگشت بودم،

  تو همان دست،

  که بین من و بازوی زندگی بود،

  و مرا به باقی بودنم می بست.

  وقتی رفتی از خودم پرسیدم،

  زور بازو بود که دست را شکست ؟

  یا حسادت یک انگشت کوچک،

  که من چه بند بند بودم 
 
و تو چقدر یکدست...

نظرات 5 + ارسال نظر
کیمیا پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 04:59 ب.ظ

نوشته هات همه عا لین تبریک میگم

فرشید جمعه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:16 ق.ظ

خیلی زیبا بود مرسی از وبلاگ قشنگت از این به بعد بهت سر می زنم هروقت به روز کردی برام ژیغام بذار از ژیغامتم متشکر قربونت

بای
به امید دیدار
فرشید

مریم شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 09:39 ق.ظ http://marge-ashena.persianblog.com

جالب بود ..........................سری بزن....

هیچستان شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 11:39 ق.ظ http://www.paeezan83.blogsky.com

سلام مهربون.دلم برای نوشتهای پر احساست تنگ شده بود. مدتی نبودم.بر گشتم و با خوندن مطلبت تازه شدم. خوشحال میشم بیشتر ببینمت.

عسل بانو شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1384 ساعت 12:42 ب.ظ

خیلی قشنگ بود عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد