ســـالها پـــیش در مــــحله ما
هــــمه ی مــــرد ها پسر بـودند
هــــرچه مــادربــزرگ می بیند
دخـــترانی چه عشوه گربودند
شــاید آنها سـر همین کــوچه
صــحبتی عــاشقانه می کردند
یــــا قــدم می زدنـــد و بـا آواز
کــــوچه را پـــر ترانه می کردند
ســـالها زان زمــانه می گذرد ...
و کــنون فــرصت محبت مـاست
نوبتی هم اگر حساب کنید
حـــالیا، بــا اجـازه نـوبت مـاست