سالها از مرگ آدم می گذشت
آدمیت چون سرابی می گذشت
سالها از نسل آدم هم گذشت
صد دریغ ای جان نیامد «آدمی»
آدمی از نسل« آدم » شد پدید
آدمیت زآدمی کم می نمود
آدمی از عشقها هم می ربود
زندگی در زیر یک سقف و دو آجر سخت نیست
زندگی با لقمه نان جو ئی هم سخت نیست
زندگی با نسل آدم مشکل است
عشق در این روزگاران مرده است
مردگان هم بی نوای عشق جان داده اند
ماهیان آب هم پشت بر دریا کرده اند
آنقدر سنگ است دلها که گلها مرده اند
شمعدانیهای گلدان از صدای ظلم پژمرده اند
چون سرانجام همه مرگ است و بس
چون دو روزی بیش هم ما نیستیم
با نوای بینوائیها چرا ما سر کنیم
حرف عشق و مهربانی را چرا از بر کنیم
هان چرا این یک دو روز زندگی را بی خوشی پر پر کنیم…