دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم، شانه هایم از سنگینی
نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند، بی طاقت شدند.
نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم، یا اصلا از چه بگویم.
باور کن، گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم. گاهی از جلوی
خانه رد می شوم و بعد حیران، بدنبالش می گردم. حتی به سراغ خودم
نمی روم. گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای، لای شاخه های درختی
یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم.
حالا باید چطوری، باید چه، باید از کجای قهرم بگویم؟
برایت دفتری از نامه هایم را از توی همین شهر شلوغ از توی همین شهر
بی آسمان نوشتم. راستی، می آیی برویم آسمان را پیدا کنیم؟
هیچ پرنده ای نیازمند افتادن عکسش در آب نیست. آب، عکس آسمان و پرنده
را برای دلتنگی خودش می گیرد.
کاری ندارد، تو برو به سمت باران، آن وقت می بینی که ماه با تو می آید
درختها و سایه ها با تو می آیند، صداهای دنیا با تو می آیند. اما یادت باشد
همیشه بعد از خواندن نامه، زیر لب اسم باران، ماه و چتری سبز را ذکر
بگویی. می توانی پنجره را به رویاهایت باز کنی.
میدانی آخر دنیا کجاست ؟ آخر دنیا انتهای همین خیابان هولناک است که
کودک در آن گم می شود. آخر دنیا، ابتدای گم شدگی کودک در خیابان است.
این را کودکان، کودکانی که حالا بزرگ شده اند خوب می دانند. کودکانی که
وقتی گم شدند، راه خانه شان را فراموش کردند.
دلم برای ماه تنگ شده است. حالا اگر رویم را به اسمان برگردانم، اگر ماه
نیامده باشد، شاید گریه ام بگیرد، یا شاید بمیرم. کسی چه می داند؟ هر چه
هست، یادت باشد، حتماً یادت باشد، بچه ها، باران و ماه، باران و ماه و چتری
سبز که من به دست می گیرم، تا آخر دنیا.
همین.
ایول ٬ این شد اسکرول ٬ می بینی چه به رنگ وبلاگت می یاد ؟
موفق باشی
بای
من عاشق این متنم