مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه ی خویش
مرا میخواستی، تا در همه شهر
ز هرکس بشنوی افسانه ی خویش

مرا میخواستی، تا از دل من
برانگیزی نوای بینوائی
به افسون ها، دهی هر دم فریبم
به دل سختی کنی برمن خدائی

مرا می خواستی، تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را درمیان چشمه ی نور
شبانگاهان مهتابی بشویم

مرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش خوانم
به بال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهایت نشانم

مرا میخواستی تا از سرناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم را

مرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هرچه کردم بازکم بود
مرا روزی رها کردی
در این شهر که این یک قطره دل، دریای غم بود

ترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی ؟

نظرات 1 + ارسال نظر
ستاره دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 01:49 ق.ظ http://setareie-tanha.blogsky.com

سلام وبلاگ خيلی زيبايی داری موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد