نخستین بار غم را از غم چشم تو فهمیدم

منی که سال های سال از چشم تو ترسیدم

نگاهت راز باران بود ، عصر چشمهای من !

برای درک تو باران شدم ، هر عصر باریدم

گزیر و ناگزیر چشمهای تو ، غرور من

دلیل اینکه قلبم را به چشمان تو بخشیدم

غزل را آرزو کردم ، نوشتم حرف باران را

و با مهتاب شب در تاب گیسوی تو پیچیدم

نبودی تا ببینی فصل ها در انتظار تو

چگونه هر شب پاییز تب کردم و لرزیدم

همان روزی که رفتی سایه ها انکار من کردند

همان روزی که در چشمان تو تردید را دیدم

و حالا سال های سال بعد از تو من و دریا

من و این مرگ در امواج ، مرگی که پسندیدم

تو روزی باز خواهی گشت ، اما کی ؟ کدامین روز ؟

چرا این یک سوال ساده را از خود نپرسیدم ... !؟
نظرات 3 + ارسال نظر
امیر ناصری شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 08:35 ب.ظ

ممنونم که به ناهه سرزدین. بلاگ زیبایی دارین. آمیزه ی سلیقه و خدا و عصیان.

امیرحسین شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:03 ب.ظ http://roozmare.blogsky.com

واژه ها آمد و رفت
دل تنهایی ما را٬همدمی تازه نکرد
شب ما را نربود
محفلی تازه نکرد

عسل بانو شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:45 ب.ظ

هورااااااااااااااااااااااااااااااااا .خیلی قشنگ بودعزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد