نخستین بار غم را از غم چشم تو فهمیدم
منی که سال های سال از چشم تو ترسیدم
نگاهت راز باران بود ، عصر چشمهای من !
برای درک تو باران شدم ، هر عصر باریدم
گزیر و ناگزیر چشمهای تو ، غرور من
دلیل اینکه قلبم را به چشمان تو بخشیدم
غزل را آرزو کردم ، نوشتم حرف باران را
و با مهتاب شب در تاب گیسوی تو پیچیدم
نبودی تا ببینی فصل ها در انتظار تو
چگونه هر شب پاییز تب کردم و لرزیدم
همان روزی که رفتی سایه ها انکار من کردند
همان روزی که در چشمان تو تردید را دیدم
و حالا سال های سال بعد از تو من و دریا
من و این مرگ در امواج ، مرگی که پسندیدم
تو روزی باز خواهی گشت ، اما کی ؟ کدامین روز ؟
ممنونم که به ناهه سرزدین. بلاگ زیبایی دارین. آمیزه ی سلیقه و خدا و عصیان.
واژه ها آمد و رفت
دل تنهایی ما را٬همدمی تازه نکرد
شب ما را نربود
محفلی تازه نکرد
هورااااااااااااااااااااااااااااااااا .خیلی قشنگ بودعزیزم