« نامه ای به یار »

همیشه نگاه تو دنبال کسی ست که نگاهش در پىِ دیگرى ست

براى هضم لحظه اى که آغازش از تو نوشتن است دست کم باید چند نفس عمیق

کشید و به تمام قد در برابر خاطره ها ایستاد و تعظیم کرد و شکست و

نوشت... تمام این کارها را کرده ام و حالا واجد شرایطم براى از تو نوشتن :

گیریم که سلام...به فرض که حالت را بپرسم...سراغت را بگیرم...گدایى ات

کنم...پرستشت را نقاشى کنم ...شعرت کنم...قابت کنم...کتابت کنم...

وقتى آنگونه که نباید باشى هستى چه فرقى میکند؟؟؟ وقتى جواب دلم برایت تنگ
 
شده خواهش مى کنمى ست که براى غریبه ترین رهگذر ها هم خرجش نمى کنى چه
 
کنم؟؟؟

اگر دمدمه هاى صبح زیر پنجره اتاقت جار بزنم که همسایه هاى دیوار به دیوار
 
یار من و اهالى کوچه، من دیوانه روى ماه او هستم راضى مى شوى؟؟؟
 
نه؛ راضى نمى شوى که هیچ...نهایت لطفت فریادى ست با طعم خواب و چاشنى
 
غضب که نوش جان میکنم و معلوم نیست برایم چه تصمیمى مى گیرى و مى گویى
 
کجا بروم... این ها اصلاً مهم نیست...من از دید تو مثل کسی هستم که از
 
اقبال بلند در 7 فروردین یک سال به دنیا مى آید و هر چند سال یک بار به
 
طور اتفاقى تولدش مى شود ... و اینکه اصلاً کسى یادش باشد یا نباشد قضیه
 
دیگرى ست چه برسد به تبریک و این حرفها...

گفتم اگر 7 فروردین چند سال یکبارت هم باشم افتخاریست... اما حقیقتش
 
تازگى ها حس مى کنم آن هم نیستم... هیچ چیز نیستم... هیچ چیز در برابر تو که
 
همه چیزى ...

  یک تکه از خاک زمینى که فاصله اش تا خورشید چشمانت کمترین شده است

   چند ساعت بعد از تولد غروب 10 فروردین 84

یاد آنشب که تو را دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه ی عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه عشق

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

رفتی و در دل من ماند به جای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده ی اشک

حسرتی یخ زده در خنده ی سرد

آه اگر باز بسویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله سوزنده ی عشق

آخر آتش فکند بر جانت

دلم گرفته آسمون، از خودتم خسته ترم

تو روزگار بی کسی، یه عمره که در به درم


امشب از اون شب های مزخرف هست که توی سال ۸۴ برای اولین بار اتفاق
 
می افته.

دیگه کم کم داره باورم میشه که خوشی به من و عسل بانو نیومده.

بعد از دیشب که رویایی ترین شب زندگیم توی چند ماه اخیر بود امشب هم

 افتضاح ترین شب چند ماه اخیر رو تجربه کردم.

نمی دونم چرا هر چی به شروع ترک نزدیک تر میشم، مشکلاتم بیشتر

 میشه.

این چند وقت حسابی سرنوشت داره با من ستیز می کنه، البته تنها با من
 
نه، چونکه عسل بانو هم از این قاعده مستثنی نیست.

به هر حال تمام خوشی های دیشب، از شصت پام زد بیرون!!!

امشب از اون شب هاست که با وجود همه ی مشکلات نمی نونم حرف هامو
 
به زبون بیارم و این از هر چیزی برای من سخت تره.

خدایا، می دونم هیچکدوم از کارهات بی دلیل و بی حکمت نیست، ولی
 
بعضی مواقع یه سری چیزها رو نمی تونم خوب درک کنم.

می دونم اگه زیادی نا شکری کنم زندگی از این که هست سخت تر میشه.

پس بازم باید بگم:

خدایا شکرت