منم اون سایه وحشت که به چاهی رفت و برگشت
منم اون دیواره کوتاه که شده مسیره هر راه
منم اون خار بیابون که شده تشنه ی بارون
منم اون مداد بی سر که نشسته روی دفتر
منم اون پنجره ی باز که دلش مملوِ از راز
منم اون کویره لوطی که شده اسیره طوطی
منم اون طناب غیرت که شده فدای صحبت
منم اون باغچه بی گل که پره از داغ سنبل
منم اون دفتره بی خط که به نقطه کرده عادت
منم اون دل شکسته که شده از همه خسته
منم اون عاشق بی کس که واسش غریبه هر کس
« مردن هرگز به تلخی فراموشی یک بودن نیست »
دیروز چشمانت رنگی داشت که درونم را به آتش می زد
دیروز نگاهم در تو ترسی ایجاد می کرد
دیروز لحظه ای دیدنت، تمام خواسته ام بود
ولی امروز چه راحت از کنار هم می گذریم
عشق بهانه ای بود برای ادامه دادن به این زندگی مسخره
بهانه ای کودکانه و شاید... احمقانه
هنوز حضورت را در چشمهایم احساس می کنم
هنوز حرفهایت در گوشهایم نجوا می کند
هنوز در تنهایی،
احساسی عجیبی به سراغم می آید
و مرا با خود می برد
تو را می بینم،
و دستت را که به آرامی در دست دیگری فرو رفته،
ولبخندت را - که بر تمام وجودم لرزه می اندازد - به رایگان به او می دهی
.........
لحظه ای می خواهم بر گردم
و نگاهت کنم
و به دوست داشتنهای دروغینت،
به لبخندهای ساختگیت،
به صورتت- که درزیر لایه های دروغ مخفیش کرده ای-
به تمام آنچه که می توانستی بسازی وخراب کردی
بخندم،
روزها ...
سالها ...