نخستین بار غم را از غم چشم تو فهمیدم
منی که سال های سال از چشم تو ترسیدم
نگاهت راز باران بود ، عصر چشمهای من !
برای درک تو باران شدم ، هر عصر باریدم
گزیر و ناگزیر چشمهای تو ، غرور من
دلیل اینکه قلبم را به چشمان تو بخشیدم
غزل را آرزو کردم ، نوشتم حرف باران را
و با مهتاب شب در تاب گیسوی تو پیچیدم
نبودی تا ببینی فصل ها در انتظار تو
چگونه هر شب پاییز تب کردم و لرزیدم
همان روزی که رفتی سایه ها انکار من کردند
همان روزی که در چشمان تو تردید را دیدم
و حالا سال های سال بعد از تو من و دریا
من و این مرگ در امواج ، مرگی که پسندیدم
تو روزی باز خواهی گشت ، اما کی ؟ کدامین روز ؟
کاش گوشی داشتم برای شنیدن،
تا حرفهایم را به دور از برداشتهای شما می گفتم
کاش چشمی داشتم که به دور از هر نیازی ساعتها به تماشایش می نشستم،
« می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب ... »
نمی دانم ، انگار نیاز به سفری دیگر دارم،
سفر به خویشتن خویش،
دور از تمام دلبستگیهایم،
کتابهایم و هر چه جز تصرف وجودم کار دیگری نمی کند
فرصتی نمانده است...
کتاب کودکی ام را برگ برگ خواندم
کتاب جوانی ام را فصل فصل
یادم باشد دیوانگی ام را سطر سطر بخوانم
شاید چند برگی بیشتر نمانده نباشد، نمی دانم...
آنجا که نام از چهره ام پرواز می گیرد،
آنجا که دیگر درد پایه های جاودانگی را به لرزه در نمی آورد،
آنجا که زمان بی رحمانه بر تو هجوم نمی آورد،
و دیگر فرمانبر ساعتها نیستی
و زمان دیگر اسیر ساعت نیست...
پریده ام در آسمان و بر بام خانه تو
تا سر نهم به موی ریخته بر شانه تو
سنــگ زدن بعید بـود از دل رحیمـت
نمی رمـم تا بخوابم بر نرمی آشیانه تو
غنچه های نرگس بدامن گرفتی و شکفتی
مست از بوی مستانه ات گرفتم بهانه تو
اشک لــرزانم در دیده، ای بدادم رسیده
چه کرده ای که سراپا، گشته ام دیوانه تو