«‌ تعطیل »


سلام

 

سلام عزیزم صبح بخیر

 

امروز با تمام روز های دیگه برای من فرق می کنه امروز دیگه می خوام یک کاری کنم کارستون
 
می خوام کاری کنم
که تا به حال جرات انجامش رو به خودم ندادم

 

امروز دیگه فال حافظ تعطیل

 

امروز امروز دیگه فکر کردن به تو تعطیل

 

امروز دیگه در انتظار تو بودن، با تو بودن تعطیل

 

امروز دیگه نگاه به هدیه های قشنگـــت تو تعطیل

 

امروز دیگه هزار بار خوندن نامه های قدیمی تو تعطیل

 

امروز دیگه زندگی با خاطرات تو با اون روزهای خوش تعطیل

 

امروز دیگه تنهایی در کنار پنجره ایستادن و به گذشته فکر کردن دیگه تعطیل

 

امروز دیگه روز جرات پیدا کردن است روز پایان تمام دوستی من و تو، دوستی که دوام چندانی
 
نداشت اما خیلی چیزها را به من آموخت،

 

 آموخت زندگی به تنهایی معنی ندارد اگر آدم می تونست که تنها زندگی کنه که خدا حوا را
 
برای آدم درست نمی کرد که آدم تنها بماند.

اگر آدم
می تونست تنها زندگی کنه که این همه داستان از عشق و عاشقی نبود که همه برای
 
پیدا کردن یک همدم خودشون رو به آب و آتش
 نمی انداختن؛

مگر مجنون دیوانه بود، فرهاد دیوانه بود که بخاطر شیرین کوه می کند مگه من دیونه بودم که از
 
تمام زندگیم گذشتم و تمام کارم
شده قصه خوردن جدایی از تو؛

 

 نه خدا میدونه وقتی که یادت در دلم زنده میشه تمام تنم گرم میشه استخوان هام آتیش
 
میگره عرق سردی از بدنم سرازیر میشه

 

 اما دیگه همه چیز تعطیل!!!

 

 دیگه آتیش گرفتن بخاطر کسی که خودش به خاطر کس دیگه ای به غیر از من آتیش میگره
 
تعطیل

 

و آخرین کلام اینکه یاد تو تعطیل

یا تو یا هیچکس

آدم وقتی می میرد همه چیز تمام می شود

آدم وقتی متولد می شود همه چیز شروع می شود

من بارها در زندگی ام متولد شده ام و بارها هم مرده ام

من به پایان ها و شروع ها ایمان دارم؛

عاشق شدن مثل تولد می ماند

و تنهایی هم گاهی شبیه متولد شدن می شود

من در تنهایی هایم عاشق می شوم و شعر می گویم

من در تنهایی هایم گاهی لبخند می زنم

و گاهی هم

گریه می کنم

در تنهایی من کسی نیست که رفتنش مرا غصه دار کند

و درتنهایی من کسی نیست که انتظار آمدنش خواب را از من برباید

تنهایی من یک مهمانی بزرگ است برای تمام خاطره ها

تنهایی من به وسعت تمام رویاها جا دارد

و به اندازه تمام رنگین کمان ها رنگین است

و البته گاهی هم سیاه و سفید می شود

من در تنهایی خود بارها شروع شده ام

و بارها هم تمام می شوم

خدا همیشه کنار گوش من زمزمه می کند

همیشه یادم می اندازد:

من تنها زاده شده ام؛ تنهای تنها

و تنها هم می میرم... از هنگام زاده شدن هم تنها تر

تمام دلبستگی هایم بر باد خواهد رفت

و کسی

حتی عاشق ترین همدمم هم

مرا در راه رفتن همراهی نخواهد کرد

من از دلبستگی های بی سرانجام می ترسم

من از دلخوشی های کوتاه مدت و لذت های فراموشی؛ می ترسم

در تنهایی ام مدام متولد می شوم

و مدام مرگ را تجربه می کنم

در تنهایی من روزها با اشک و آه و بغض های فروبسته نمی گذرد

در تنهایی من شب ها با مویه های مخفیانه و سردرد های کشنده صبح نمی شود

در تنهایی من تلفن هیچگاه زنگ نمی زند

در تنهایی من کسی به من نمی گوید: - متاسفم؛ بهتر است همه چیز را فراموش کنیم!

من طعم هیچ خیانتی را تجربه نخواهم کرد

و کسی به خاطر من اشک نخواهد ریخت

من نگاه کردن به دانه های برف در یک بعد از ظهر زمستانی

و خوردن یک لیوان چای داغ در کنار شومینه را

با تنهایی؛ ‌به تنهایی تجربه نموده ام

من لذت تنهایی را به تمام لذت های بدون تنهایی خود

ترجیح می دهم

...

مورچه از دیوار بالا می رود

و من؛ به تنهایی فکر می کنم

مورچه انگار راهش را گم کرده است

مورچه از دیوار بالا می رود

و من

همینطور؛ در تنهایی خود غوطه می خورم...

یا تو یا هیچکس

به غروب نگاه کن

حال باز می توانی مرگ را انکار کنی؟
 تضمینی نیست که غروبی دیگر را ببینی،

پس خوب نگاه کن و خداحافظی خورشید را از آسمان ببین،
 مرگ خورشید را ببین، فردا دیر است
 همین امروز، همین غروبی که در راه است
 و در اینجاست که احساسی به تو دست می دهد،

ناراحتی که علت ندارد یا شاید تو علتش را نمی دانی
 آسمان سرخ می شود و خورشید در امتداد یک خط گسترش می یابد

مانند قاصدکی که هنوز خود را به دست باد نسپرده، احساس سنگینی می کنی
 تو محکوم به بودن و زندگی کردنی
 آسمان سرخ تر می شود، روشنایی کمتر
 نگاه کن...

نترس از مرگ خورشید

نترس... او باز فردا طلوع خواهد کرد
 چه چیزی در غروب است که آنرا تکراری نمی کند

هر بار به آن می نگری به تازگی بار اول است. انگار اولین بار است که غروب را می نگری
 هوا تاریک می شود، سنگین می شود،

وجود تو آماده پروازست. بالهایش را باز می کند،

سعی می کند از این زنجیر تن، از این زندان فرار کند. ولی راهی نیست،

قاصدک هنوز نشکفته
 تو مجکوم به بودنی
 خورشید کم کم محو می شود
 تو به این می اندیشی که چند نفر در این لحظه به غروب نگاه می کنند

و چه تعداد از آنان ناظران آخرین غروبند
 چشمهایت را باز کن و خوب ببین

تضمینی برای دیدن دوباره نیست.شاید فردایی نباشد
 هوا کاملاً تاریک می شود

خورشید دیگر نیست
 سایه ای بزرگ همه جا را می گیرد...