وابستگی ...
دلبستگی ...
حلقه های بی در و پیکری که تو را و مرا غرق می کنند در خود
و من بیزارم
باور کن که بیزارم از این زنجیرهای بی منطق
منطقی که در این زمانه غریب شاید حق برد با او باشد !
می گریزم از احساسم
راهی جز این نیست ...
صبح از خواب زدم بیرون
حیاط مثل هر روز، خیس بود از معاشقه شبانه اش با باران
من فکر می کنم زندگی ترکیبی از عشق بازی هاست
هر کجا که عشق بازی نباشد، حتما زندگی هم نیست
باغچه کم کم دارد پر می شود از نقطه های سبز
دلم همیشه می تپد برای اینکه
احساس جوانه را وقتی سر بلند می کند از زیر خاک بدانم
چه حس خوبی است جوانه زدن از زیر خاک، یا از زیر هر چیزی
کاش می شد جوانه بزنم از زیر تمام تنهایی هایم