شب که می شود
یاد تو در دلم زنده می شود
و سکوت آن
مرا به یاد سکوت تو
در آن شب مهتابی می اندازد
و هنوز طنین صدایت را
«تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
نباش فردا، که دلت با دگران است!!! »
می شنوم
و در سکوت سینه خود فریاد می زنم
که
تو که گفتی نگاهم به نگاهت نگران است
پس چرا کنون دلت با دگران است ؟
اما...
اما دریغ
دریغ از جوابی سرد
در شبی سرد
و برای چشمانی پر از اشک
حذر از عشق ؟
نتوانم
نتوانم
نتوانم
یه سلام بلند از غربت برای دوستان عزیز
چند وقتی بود که به خاطر مشکل بلاگ اسکای نتونسته بودم آپدیت کنم و
بالاخره، امروز موفق به این کار شدم.
عزیزانی که قدم به خونه ی دلم میزارین،نظرات قشنگ شما
تنها امید من برای ادمه ی کارم هست،
امیدم رو از من نگیرین
عزیزم
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد
چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند
که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد
که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش
می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به
من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای
خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی
زلف تو بنشینم
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با
دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری
می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ،
آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود
را تماشا می کنم!!!
دوست کوه نشین تو
نیـــــــــــما