مرگ بر آن که دلش را به دلِ سنگِ تو بست!!!
بى خود و بى جهت سلام :
دیوانه کسى که معشوق را در مجاورتِ آغوشِ دیگرى مى بیند و باز برایش
مى نویسد و من اگر دیوانه نبودم اینجا نبودم... میانِ این همه دل سنگ مثلِ
تو... به قول کسى که لطف بیش از حد نسبت به من داشته کاش همان جا
توى آسمان پیشِ خدا براى همیشه مى ماندم نه کارِ تو را سخت مى کردم و نه جاى
دنیا را تنگ!!!
آسمان چه رعد و برقى مى زند . مى فهمم او هم تا ته ترین نقطه دلش آتش
گرفته است...
بى انصاف، بدترین واژه اى است که دلم مى آید برات بنویسم...
پسرى نه چندان زیبا در برابر تو... نه چندان جذاب... نه چندان
دوست داشتنى و همه نه چندان هاى دنیا، تو را به نام صدا کرد... جراتى که
پرنورترین ستاره هاى کهکشان راه شیرى هم ندارند...
کسى که مى ترسد نمى تواند عاشق باشد و کسى که مجنون نباشد نمی تواند عاشق
تو باشد... و من چقدر لذت مى برم که شجاعم و تنها از نداشتنِ تو
مى ترسم، که آن هم حرفى از عشق است.
او تمام شد مثل خیلى چیزهاى دیگر که دیشب شبِ آخرشان بود... عین
خوشبختى...عین عشق...عینِ مهربانى ...عین من...
تو هم عین من یک روز که یقین دارم تاریخ دقیقش خاطرت نیست چترت را گم
کرده اى و از آن روز به بعد هیچ وقت کسى سعى نکرد علتِ تنفر از چتر را در تو
جستجو کند... چقدر بد است که به خاطر هیچ چیز از همه بگویى و آن سوژه
بازى ات شود ...
سرزنشت را به روزگار مى سپارم چرا که من هرگز شهامتِ این کار را ندارم و
نداشته ام...
باران هنوز به شیشه غبارگرفته پنجره اتاقم تذکر مى دهد که آسمان حالا حالاها
کار دارد تا سبک بشود و من به داشتن چنین همدردِ بزرگ و بلند و مهربان
و با عظمتى به خود مى بالم...
ولی مهربان این رسمش نبود...
اجازه نمیگیرم و منتظر جوابت هم نمى شوم، عینِ تو که منتظر هیچ چیز
نمى شوى. اما من بار اول است که بدونِ شنیدن جوابت مى روم سر وقتِ پنجره
یک دل باران بگیرم و باران بشنوم و باران بگریم...
مى روم با تمام قد در حضورِ تو و باران بلند می شوم...
من سر خم مى کنم، اما تو زیر وفایت زدى... من مى شکنم، اما این تویى که
شکستى... من می میرم تا تو مرا کشته باشى...
آرزو مى کنم که حتى سایه اسمِ بى وفایت از سرِ واژه هاى وفادار من کم نشود.
همین که تو طلسمِ لکنتِ بغضهاى کاغذى ام را مى شکنى لااقل براى آرامشِ
وجدانِ منِ دیوانه کافى است.
"آن کس که دوستش داریم هر گونه حقى بر ما دارد،حتى اینکه دیگر دوستمان نداشته باشد"
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشاى تو زیباست اگر...
سلام تنها ثروتِ فرداهای نیامده، مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان
راستش را برایت نوشت...اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس
کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است.
خیلى روزمى شد که حتى هیچ چیز برایت پاره هم نکرده بودم چه برسد به اینکه
بنویسم...
خسته ام ... حوصله خودم را هم ندارم... تنها به این فکر مى کنم که تمام
افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مى شوند محکومند اما هیچ راهِ
قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد آنان نمى یابم.
ببین!!!دیشب که در نوشته هاى تکه تکه دفترم پرسه مى زدم حرفى یافتم که
مناسب ترین عنوان براى نامه بى دلیلم بود. راستش تمام این ها رو نوشتم که آن
جمله را بنویسم :
حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غم انگیز را از روى بدست آوردن
تجربه اى به قیمتِ دانه هاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود...تو هم
بخوان...شروع کن و لطفاً باورت شود هیچ کس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که
لیاقتِ اشکهاى تو را دارد هیچ گاه اشکِ تو را در نخواهد آورد. جسارت نباشد
اما تو خیلى اشکِ مرا در آوردى... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى
نگذاشت خبرت شود اما مهم نیست.
چقدر بد است که بزرگ مى شویم ... یعنى قدمان، شناسنامه هایمان،کلاس هاى
درسى، اندازه لباسهایمان، اما خودمان کاش همان اندازه صادق مى ماندیم که
نماندیم...هر چه سایزها بزرگ شدند ما آب رفتیم.
بچگى من و تو خاطرت هست؟ وقتى اسمِ دو نفر را مى آورند و مى پرسیدند کدام
را بیشتر دوست دارى و ما و تمام هم سن و سالهایمان در آن وقت همیشه نام
دومى را چون دیرتر مى شنیدیم و به خاطرمان مى ماند حفظ مى کردیم و مثل طوطى
تحویلشان مى دادیم و اگر جاى آن دو را براى دومین بار عوض مى کردند باز هم
آن دومى را که بار اول , اولى بود مى گفتیم و پیشِ خودمان تعجب هم
نمى کردیم که این بار چرا یکى را بدون اینکه محبتى کرده باشد بیشتر دوست داریم و
این مالِ غریبه تر ها بود.
نمى دانم نامه عاشقانه برای تو مى نویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز بچه ها
را،خلاصه که تو که بچگى ات حرفِ راست را مى شد از زبانت شنید اینگونه
شدى ... واى به حال بچه هایى که هنوز بچگى را پشتِ سر نگذاشته عینِ
بزرگتر ها شده اند.
دلم عجیب براى فردا که نه، بى فرداییمان شور مى زند اما چه فایده، آن
اتفاقى که نباید بیفتد مدتهاست براى من افتاده است...
شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو دارد براى جستجوى یکرنگ نیست
و هیچ دفاعیه اى برایت نیافتم... دروغ چرا... خیال هم نبافتم وگرنه مى شد
مثلِ همه شعرها حق را به تو داد و پرونده را مختومه اعلام کرد.
اما نکردم چون نخواستم... چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مى رسى بازگشت از
آن دیوانگیست!!!
گاهى این آخرِ خط است که به انسان یاد مى دهد اولِ یک خط کجاست. نه!
اشتباه نکن جا نزدم ، پشیمان هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از
خرید اسباب بازى جدیدشان آن را به بقیه ترجیح مى دهند و اگر روز بعد کسى
جدید ترش را بخرد آن را هم یه گوشه پرت مى کند تصمیم عوض نکردم.
حرفهایم نا تمام است تا الهه صبح مى توانم برایت بنویسم... اما فعلاً
دیگر کافیست... هم دست هاى من خسته اند و هم چشم هاى تو... لطفاً اگر
تا به حال فکرى نکرده اى که می دانم نکرده اى براى فردا که چه عرض کنم براى
بى فرداییت بکن.
هر کس بد ما به خلق گوید
ما چهره به غم نمى خراشیم
ما خوبى او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
همیشه نگاه تو دنبال کسی ست که نگاهش در پىِ دیگرى ست
براى هضم لحظه اى که آغازش از تو نوشتن است دست کم باید چند نفس عمیق
کشید و به تمام قد در برابر خاطره ها ایستاد و تعظیم کرد و شکست و
نوشت... تمام این کارها را کرده ام و حالا واجد شرایطم براى از تو نوشتن :
گیریم که سلام...به فرض که حالت را بپرسم...سراغت را بگیرم...گدایى ات
کنم...پرستشت را نقاشى کنم ...شعرت کنم...قابت کنم...کتابت کنم...
وقتى آنگونه که نباید باشى هستى چه فرقى میکند؟؟؟ وقتى جواب دلم برایت تنگ
شده خواهش مى کنمى ست که براى غریبه ترین رهگذر ها هم خرجش نمى کنى چه
کنم؟؟؟
اگر دمدمه هاى صبح زیر پنجره اتاقت جار بزنم که همسایه هاى دیوار به دیوار
یار من و اهالى کوچه، من دیوانه روى ماه او هستم راضى مى شوى؟؟؟
نه؛ راضى نمى شوى که هیچ...نهایت لطفت فریادى ست با طعم خواب و چاشنى
غضب که نوش جان میکنم و معلوم نیست برایم چه تصمیمى مى گیرى و مى گویى
کجا بروم... این ها اصلاً مهم نیست...من از دید تو مثل کسی هستم که از
اقبال بلند در 7 فروردین یک سال به دنیا مى آید و هر چند سال یک بار به
طور اتفاقى تولدش مى شود ... و اینکه اصلاً کسى یادش باشد یا نباشد قضیه
دیگرى ست چه برسد به تبریک و این حرفها...
گفتم اگر 7 فروردین چند سال یکبارت هم باشم افتخاریست... اما حقیقتش
تازگى ها حس مى کنم آن هم نیستم... هیچ چیز نیستم... هیچ چیز در برابر تو که
همه چیزى ...
یک تکه از خاک زمینى که فاصله اش تا خورشید چشمانت کمترین شده است
چند ساعت بعد از تولد غروب 10 فروردین 84