اگر می دانی در این جهان کسی هست

که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر می کند

وصدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد،

مهم نیست که او مال تو باشد،

مهم این است که فقط باشد

زندگی کند ، لذت ببرد

و نفس بکشد

« و رسیدن‌ ٬ یعنی عبور کردن... یعنی گذشتن ... یعنی رد شدن »



یا تو یا هیچکس


فرصتی نیست تا بیندیشم
  فرصتی نیست تا رسیدن مرگ
  من به امید قطره ای باران
  له شدم زیر دانه های تگرگ

فرصتی نیست تا بیندیشم
  وقت رفتن همیشه نزدیک است
  جاده ها پر ز اشتیاق منند
  آسمان هم همیشه تاریک است

فرصتی نیست تا بیندیشم
  شعله شمع رو به خاموشیست
  لحظه ها را ز یاد خواهم برد
  بهترین چاره هم فراموشیست

فرصتی نیست تا بیندیشم
  ساده می گویمت خداحافظ
  و تو را می سپارمت به خدا
  و خداحافظت ... خداحافظ

« دروغ »


دروغ را باور کن!


دروغ رمز جاودانگیست!


این را امروز پریوشی به من گفت که همیشه خدا


 
چشمان مرا به حقیقت گشوده است.


فرشته ای مهربان!


دروغ ترنم آخرین شعر من است، اما به واقع آخرین شعر من نیست.


عادت کن به دروغ. تمرین کن... دروغ بگو...!


بگذار رگهایت دروغ را بچشند و تو از دروغ شنیدن « سر » شوی!


لزومی ندارد تو هم دروغ بگویی... فقط تمرین کن بشنوی...!


قلبت را به حراج مگذار شیرین من...!


خاکستریم امشب... فروغی در چشم من نیست...


می خواهم دروغ را باور کنم با تک تک سلولهایم!