مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روز و شب دیوانه ی خویش
مرا میخواستی، تا در همه شهر
ز هرکس بشنوی افسانه ی خویش
مرا میخواستی، تا از دل من
برانگیزی نوای بینوائی
به افسون ها، دهی هر دم فریبم
به دل سختی کنی برمن خدائی
مرا می خواستی، تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را درمیان چشمه ی نور
شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش خوانم
به بال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهایت نشانم
مرا میخواستی تا از سرناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم را
مرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هرچه کردم بازکم بود
مرا روزی رها کردی
در این شهر که این یک قطره دل، دریای غم بود
ترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی ؟
و تو فقط گفتی: « پرواز را به خاطر بسپار که پرنده مردنیاست »
مانده ام با یک خانه پر از بوی تو...
نگاهم به هر طرف که می رود تو را می بیند...
جای خالی ات خیلی آزارم می دهد...
آزرده می شوم و دلتنگ...
دلتنگ تو... دلتنگ حرفهایت... دلتنگ آغوش گرمت... دلتنگ بوسیدنت حتی...
آزرده ام از دیدن روزهای تلخ بی تو بودن و آزرده که می شوم به همه می پرم
تو نیستی و جای تو را هیچ خدایی پر نمی کند...
از تنهایی می ترسم
سایه ای می آید و می رود... می ترسم بیاید و بماند...
نگاهش نمی کنم... خودم را مشغول می کنم... ولم نمی کند...
خانه ی خالی دیوانه ام می کند... هوایی ام می کند...
روزی هزار بار خودم را دلداری می دهم و باز نمی شود...
کابوس می بینم...
توی خوابهایم نیستی، تعبیرشان اما... نمی دانم...
حس خوب با تو بودن، دیگه با من آشنا نیست
شعر خوب از تو گفتن، دیگه سوغاتی من نیست
من همونم که یه روزی واسه چشمات خونه ساختم
واسه بوسیدن دستات همه زندگیم رو باختم
توی رودخونه قلبت، قایق من رفتنی بود
من از اول می دونستم، قایقم شکستنی بود
واسه قلبت صد تا عاشق، زیر پنجره ت می خوندم
توی هر شهری که بودی، من مسافرت می موندم
اگه بارونی نباشه واسه ریشه ی درختم
تو نیاز تو می مونم تا بباری روی بختم
قامت خوب و قشنگت شده درمون تب من
سفرت بی انتها بود واسه قصه ی شب من
چیز تازه ای ندارم که به پای تو بریزم
دیشب با دنیا حرفم شد. پشتم را به آسمان کردم، شانه هایم از سنگینی
نگاه ماه و ستاره که از پشت ابرها نگاه می کردند، بی طاقت شدند.
نمی دانستم حرفم را باید به که بگویم، یا اصلا از چه بگویم.
باور کن، گاهی از کنار مادرم می گذرم و او را نمی شناسم. گاهی از جلوی
خانه رد می شوم و بعد حیران، بدنبالش می گردم. حتی به سراغ خودم
نمی روم. گاهی خودم را توی چشمهای پرنده ای، لای شاخه های درختی
یا روی چترهای سپید از برف یا چشمهای خیس از اشک عابران جا می گذارم.
حالا باید چطوری، باید چه، باید از کجای قهرم بگویم؟
برایت دفتری از نامه هایم را از توی همین شهر شلوغ از توی همین شهر
بی آسمان نوشتم. راستی، می آیی برویم آسمان را پیدا کنیم؟
هیچ پرنده ای نیازمند افتادن عکسش در آب نیست. آب، عکس آسمان و پرنده
را برای دلتنگی خودش می گیرد.
کاری ندارد، تو برو به سمت باران، آن وقت می بینی که ماه با تو می آید
درختها و سایه ها با تو می آیند، صداهای دنیا با تو می آیند. اما یادت باشد
همیشه بعد از خواندن نامه، زیر لب اسم باران، ماه و چتری سبز را ذکر
بگویی. می توانی پنجره را به رویاهایت باز کنی.
میدانی آخر دنیا کجاست ؟ آخر دنیا انتهای همین خیابان هولناک است که
کودک در آن گم می شود. آخر دنیا، ابتدای گم شدگی کودک در خیابان است.
این را کودکان، کودکانی که حالا بزرگ شده اند خوب می دانند. کودکانی که
وقتی گم شدند، راه خانه شان را فراموش کردند.
دلم برای ماه تنگ شده است. حالا اگر رویم را به اسمان برگردانم، اگر ماه
نیامده باشد، شاید گریه ام بگیرد، یا شاید بمیرم. کسی چه می داند؟ هر چه
هست، یادت باشد، حتماً یادت باشد، بچه ها، باران و ماه، باران و ماه و چتری
سبز که من به دست می گیرم، تا آخر دنیا.
همین.