روزی به خانه ام می آیی؛

من نیستم،

به قاب عکسم روی طاقچه خیره می شوی...

روز دیگر به خانه ام می آیی؛

قاب عکسم نیست اما یادم در خانه جاری است...

روز دیگری هم به خانه ام می آیی؛

یادم نیز از خانه کوچیده است...

این سه لحظه برای یک سفر جاودانه کافی است...

آن روز جشن خواهم گرفت

نبودنت را

ندیدنت را !

من

تا ابد زنده ام که ببینم شکستت را ....

شاید هم کسی روزی

جشن بگیرد نبودنم را

ندیدنم را !

شب که می شود

گاهی به آسمان نگاه کن ....

شاید خدایت ببخشد تو را !

گر می خواهی نگهم داری

دوست من

از دستم می دهی

اگر می خواهی همراهیم کنی

دوست من

تا انسان آزادی باشم،

میان ما

همبستگی ای از آن گونه می روید

که زندگی ما هر دو تن را

غرق در شکوفه می کند.