او که دم از محبوبیت میزد
در شهر خود غریبی بیش نبود
او از عشق بی نصیب بود
او کارش فریب بود
او بازی می خواست، بازیچه زیاد داشت
یکی یکی می شکست و کنار می گذاشت
او همیشه فکر دلبری بود
چشمهای شیطان همه جا دنبال پری بود
او به وفا و صداقت کرده بود پشت
او عاشقانش را پنهانی با محبت می کشت
همواره از خود پرسیده ام وهر لحظه صریح تر و کوبنده تر،
که تو اینجا چه می کنی؟
احساس می کنم که نشسته ام و زمان را می نگرم و آدمها را می نگرم که می گذرند...
همین و همین
کولهبارم را بستهام
برای یک سفر طولانی
به مقصدی نامعلوم
همراه قاب عکسم
و خیال تو
- خدانگهدار -
اگر باید گریه کنی همانند یک کودک گریه کن، روزگاری طفلی بودی و اولین چیزی که در زندگی
آموختی گریستن بود، زیرا گریستن جزیی از زندگی است
این را به یاد داشته باش و هرگز فرموش نکن
که نشان دادن احساسات باعث شرمساری نیست
فریاد بزن و با صدای بلند هق هق کن، هر چقدر که می خواهی فریاد بزن، زیرا کودکان نیز به
همان طریق می گریند و آنها گریه را سریعترین راه برای آرام ساختن دلهایشان می دانند