گاهی اوقات که تنها می شوم فکر میکنم به زندگی، به گذشته و آینده... سالهای سپری شده و روزهای باقیمانده... و به این نتیجه میرسم که شاید هنوز هم بتوان امیدوار بود.امید به... تمرکز بیشتری می کنم امید به... جای این سه نقطه حتماْ چیزی می توانم قرار دهم. می گردم. در تمام لایه های حافظه ام... نه، اشتباه کردم، می دانم که نمی شود تمام لایه های حافظه را گشت. بعضی لایه ها بهتر است پاک شود. حافظه زیاد هم چیز جالبی نیست. بعضی وقتها عذابت می دهد.
گاهی اوقات خاطرات لب ریز می شوند. مثلاً آن روز که کنارش بودم و او آرام در آغوشم گرفت و من لبهایش را می بوسیدم دوباره یکی از خاطرات با بی حیایی خودش را بیرون انداخت. نباید یادم می افتاد
که چند ماه پیش لبهای یک نفر رامی بوسیدم. سعی می کنم فراموش کنم. این تکرار بی رویه عشق بازی عذابم می دهد. عشق بازی، نه نمی شود به این چیزها عشق بازی گفت. این آدمها که هر بار عاشقشان می شوی و چند صباحی بعد متنفرت می کنند.
قرار بود جای این سه نقطه را پیدا کنم. ولی گردش در خاطرات از هدف دورم کرد. روی تخت نشسته ام. تمرکز می کنم. تلفن زنگ می زند. افکارم را پخش می کند. صدایش وسوسه انگیز است. مهم نیست چه کسی پشت خط باشد. بلند می شوم سیم تلفن را قطع می کنم. دوباره بر می گردم و روی تخت
دراز می کشم.
روبرویم یک پشه می بینم. پشه ای که بطور دقیقی هم سطح با دیوار است. شاید این پشه را صبح کشتم. خون زیادی خورده است. کشتنش فایده ای نداشت.
باید قبل از آنکه خونم را بمکد می کشتمش.
حالا جسدش روی دیوارست، باید پاکش کنم .
قرار بود کلمه ای را به جای سه نقطه قرار دهم. امیدواری به... مطمئناً به هیچ کس امیدی ندارم. آدمها را نباید زیاد جدی گرفت. تنهایی بهتر است و کتاب خواندن و چیز نوشتن به جای صحبتهای شبانه با تلفن... این نعمت بزرگی است. ولی گاهی اوقات حافظه اذیتم می کند و دستانم نیز از نوشتن برخی واژه ها ناتوان می شوند... دوستت دارم را نمی توانم راحت بیان کنم... مثل دروغ گفتن می ماند. لابلای تمام افکارم رخنه می کند. مثل زیر نویس های تبلیغاتی که مدام زیر تلویزیون می گردند. هر چیزی که زمانی دوست داشتنی باشد، تنفر برانگیز هم
می شود. دوست داشتن مثل گذاشتن شی ایست در گوشه ی خالی فکرت. تا وقتی چیزی نبود تو احساس خالی بودنش را نمی کردی. ولی حالا که این قسمت را پر کردی دردسرت آغاز می شود. یک روز که چشمت را باز کنی و ببینی که جایش خالیست تمام می شوی.
شب از نیمه هم گذشته. هنوز روی تخت دراز کشیده ام. خانه ساکت است. همه خوابیدند.
می روم روی تراس. به اتاقت خیره می شوم. چراغهایش خاموش است. یادم می آید تمام شبهایی که روی تراس می آمدم سایه ی تو را پشت پنجره می دیدم. هیچ وقت ندیدمت ولی می دانستم کسی هست که از پشت پنجره مرا نگاه می کند. چه حس خوبی... یکبار کنجکاو شدم که ببینمت. سعی کردم از مادرم درباره اتاقت سوالی بپرسم. ولی مادر هم چیزی
نمی دانست.
مدتهاست که از تو هم دیگر خبری نیست. دیگر سایه ات را پشت پنجره نمی بینم. مرا از یاد برده ای. یادم نمی آید چند روز گذشته است شاید چند سال... چه فرقی می کند. نمی توانم زندگی را مجموع روزها، ماهها و سالها بدانم. زمان واحد خوبی برای اندازه گرفتن نیست. گذشته گذشته است. حالا یک روز پیش یا صد روز پیش. زندگی مجموعه ی چند داستان کوتاه است. داستانهای کوتاهی که گاهی به اندازه یک رمان طولانی می شوند و گاهی هم در چند سطر خلاصه می شوند و در نهایت تمام می شوند...
نخستین بار غم را از غم چشم تو فهمیدم
منی که سال های سال از چشم تو ترسیدم
نگاهت راز باران بود ، عصر چشمهای من !
برای درک تو باران شدم ، هر عصر باریدم
گزیر و ناگزیر چشمهای تو ، غرور من
دلیل اینکه قلبم را به چشمان تو بخشیدم
غزل را آرزو کردم ، نوشتم حرف باران را
و با مهتاب شب در تاب گیسوی تو پیچیدم
نبودی تا ببینی فصل ها در انتظار تو
چگونه هر شب پاییز تب کردم و لرزیدم
همان روزی که رفتی سایه ها انکار من کردند
همان روزی که در چشمان تو تردید را دیدم
و حالا سال های سال بعد از تو من و دریا
من و این مرگ در امواج ، مرگی که پسندیدم
تو روزی باز خواهی گشت ، اما کی ؟ کدامین روز ؟