نیامدم به سراغت، مرا مگر تو ببخشی


گلایه های دلم را به یک نظر تو ببخشی


نشسته ام سر راهت چه می شود به نگاهی


غریب خاطره ها را در این سفر تو ببخشی


مگو نجیب زمانه، ز چشم ما گله داری


مگر نه وعده نمودی که بیشتر تو ببخشی؟!


شبانه حرف دلم را اگر برای تو گفتم


خیال من همه این بود مرا سحر تو ببخشی


شکو فه های غزل را به پیش پای تو ریزم


به یک نگاه صمیمی مرا اگر تو ببخشی

یا تو یا هیچکس

دلم می خواهد از میان یک دریچه با تو گفتگو کنم... دریچه ای رو به اعتماد... رو به آزادی...


 نمی دانم از کدام روز ذهن من اینگونه شد... ذهن من تن تبدار تابستان است... داغ داغ!!!

« یخ آب می شود در اندیشه هایم ... بهار حضور توست ... بودن توست...»

 آری کسی این روزها به من می گوید امیدوار باش...

کسی از آن طرف پنجره می گوید زندگی جاریست و من نمی دانم

 آن دو چشم آشنا چگونه چشمی است که مرا می خواند به جاده ابریشم...؟

 باید سفر کنم... گمان من این است که باید سفر کنم

 و ذهن سیال خویش را نیز با خود به آرامش بخوانم... به آب بسپارم... به جاده بکشانم...

چشم به آسفالت خیابان بدوزم همچنانکه جاده می رود چشم می رود و نگاه می رود و

 « من » ذوب می شود و منی دیگر شکل خواهد گرفت

 رؤیاها آدمی را نمی سازند ... آدمی رؤیاها را می سازد... غمگین نباش و سفر را صدا بزن...

یک کلبه در انتظار تست... فرض کن وسط جنگلهای بکر عباس آباد هستی...

 سفر را دوست دارم... دریچه را دوست دارم...

چشمها را دوست دارم و هرگز شیطان را به جاده نخواهم برد
 

تو مگه قسم نخوردی که دلمو تنها نذاری


روبروم نشستی اما از غریبه کم نداری


روبروی من نشستی توی چشم تو ستاره


از صدای تو شنیدم که دلت دوسم نداره


دل تو تو آسمونا من به دنبال دل تو


تو به دنبال ستاره من به یاد قسم تو


تو مگه قسم نخوردی که دلمو تنها نذاری


هرگز از روز جدایی سخنی به لب نیاری


حالا روبروم نشستی حرف تو فقط جداییست


تو قسم نخورده بودی که یه دنیا بی وفایی


تو قسم نخورده بودی روزی عشق تو میمیره


نور یک ستاره شب جای مهتاب و میگیره